شبي خوابم اندر بيابان فيد

شاعر : سعدي

فرو بست پاي دويدن به قيدشبي خوابم اندر بيابان فيد
زمام شتر بر سرم زد که خيزشترباني آمد به هول و ستيز
که بر مي‌نخيزي به بانگ جرس؟مگر دل نهادي به مردن ز پس
وليکن بيابان به پيش اندرستمرا همچو تو خواب خوش در سرست
نخيزي، دگر کي رسي در سبيلتو کز خواب نوشين به بانگ رحيل
به منزل رسيد اول کاروانفرو کوفت طبل شتر ساروان
که پيش از دهل زن بسازند رختخنک هوشياران فرخنده بخت
نبينند ره رفتگان را اثربه ره خفتگان تا بر آرند سر
پس از نقل بيدار بودن چه سود؟سبق برد رهرو که برخاست زود
چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟کنون بايد اي خفته بيدار بود
شبت روز شد ديده برکن ز خوابچو شيبت درآمد به روي شباب
که افتادم اندر سياهي سپيدمن آن روز برکندم از عمر اميد
بخواهد گذشت اين دمي چند نيزدريغا که بگذشت عمر عزيز
ور اين نيز هم در نيابي گذشتگذشتت آنچه در ناصوابي گذشت
گر اميدواري که خرمن بريکنون وقت تخم است اگر پروري
که وجهي ندارد به حسرت نشستبه شهر قيامت مرو تنگدست
کنون کن که چشمت نخورده‌ست مورگرت چشم عقل است تدبير گور
چه سود افتد آن را که سرمايه خورد؟به مايه توان اي پسر سود کرد
نه وقتي که سيلابت از سر گذشتکنون کوش کب از کمر در گذشت
زبان در دهان است عذري بيارکنونت که چشم است اشکي ببار
نه همواره گردد زبان در دهننه پيوسته باشد روان در بدن
که فردا نکيرت بپرسد به هولز دانندگان بشنو امروز قول
که بي مرغ قيمت ندارد قفسغنيمت شمار اين گرامي نفس
که فرصت عزيزست و الوقت سيفمکن عمر ضايع به افسوس و حيف